آخرش خودمو دوان دوان رسوندم دم در .گفتم بفرمایید گفتن برا امر خیر اومدیم.
قشنگ معلوم بود این شیوه جدیدشونه.واین مرده پسرشون نیست والکی اوردنش.
گفتم چه خیری پولو گرفتین وبرین به سلامت.گفتن کی پول خواست اومدیم برا امر خیر،گفتم من که میدونم برا پول اومدین .گفتن نه باور کنید برا امر خیره برا دخترتون برا در وگوهرتون اومدیم.
از حرفاشون وآوردن اسم دردانه به اون دهن کثیفشون حالم بد شده بود.
همون موقع یکی از همسایه ها رد شد وپدره عمدا سلام احوالپرسی باهاش کرد وگفت برا خواستگاری از دردانه خانوم اومدیم البته دخترمونم عروسشونه.همسایه با تعجب یه نگاه به سرتا پاشون کرد ویه نگاه به من کرد وگفت جدی میگن دردانه خانم با اینا.
نمیدونستم چکار کنم عجب گیری افتاده بودم ،اینا بی آبروتر وبی همه چیز تر از این حرفا بودن هر کاری ازشون برمیومد یکم دیگه میموندن همه محل رو خبر دار می کردن و دردانه رو هم سر زبون مینداختن.
اگر میگفتم بروید خیلی راحت آبرو ریزی راه مینداختن میگفتم بمونید بازم فرقی نداشت.
تو دلم به رضا فحش میدادم وبه خودمم بد وبی راه میگفتم.آخرش گفتم بروید از طریق همون دختر ودامادتون خبرتون میکنم.
گفتن ما خیلیم پرتوقع نیستیم
درحد دردانه خانم توقع داریم.گفتم گمشید وگرنه پلیسو خبر میکنم.
زرنگ تر از این حرفا بودن سریع فرار کردن.
حرفشون تو سرم می پیچید ،در حد دردانه خانم،یعنی توقعشون خیلی بالاست.میدونستن دخترمون برامون عزیزه ویه کیسه گل وگشاد برا پول گرفتن دوخته بودن.
گوشیو برداشتم وبه رضا جریانو گفتم.
گفتم من میتونم یک ونیم دیگه بدم شرشون کم بشه.حالا میخوای از طریق دخترشون بهشون بدی.میخوای وکیل بگیری با این پول وقانونی ردشون کنی،میخوای یه ادم شر مثله خودشون استخدام کنی فقط من اینا رو دیگه دم خونم نبینم.
من این پولو برا عروسیتون وکادو خودتون کنار گذاشته بودم ولی با این انتخابت مجبوری اینمدلی خرج کنی.دیگه خود دانی .گفت باشه مامان به آرام میگم درستش کنه خودتو نگران نکن دیگه هم اونا نمیان.
چند روزی خیالم راحت بود و روی ارامشو داشتیم حس میکردیم.گاهی از پشت پنجره خیابونو نگاه میکردم ببینم کسی هست ولی خوشبختانه اثری ازشون نبود.
رضا گفت آرام رفته وبا زبون خودشون باهاشون حرف زده ونشستن سرجاشون .
تقریبا یکماه گذشته بود که پسر وعروسم شام اومدن خونمون.داشتیم با خیال راحت شام میخوردیم .من اغلب وقتی اینمدلی یه آرامش خاصی دارم از خودم میترسم از خودمو آینده .یه جوری حس میکنم قبلا این صحنه رو دیدم این حرفا رو شنیدم.این محیط رو قبلا تجربه کردم..
#داستان_یگانه❤❤تو این مواقع یه حالت سکون وقراری رو حس میکنم انگار من از اون جمع فاصله دارم واز دور نگاهشون میکنم وجریانای بعدی رو هم دارم پیش بینی میکنم.
همون موقع تلفن زنگ زد وقشنگ میدونستم بعدش رضا میره دم مغازه.
خلاصه تلفن زنگ خورد ورنگ رضا پرید وگفت باید برم مغازه خودشو آرام بلند شدن منم گفتم میام،حس میکردم پای خانواده آرام درمیانه ویه شری به پا کردن.
رسیدیم از دور دود وشعله آتیش معلوم بود وماشین آتش نشانی وخیابون آب گرفته حاکی از آتیش گرفتن مغازه رضا داشت.
اون زمانا کرکره های دم مغازه ها حالت توری لوزی لوزی بود .وبه راحتی میشد با چوبی یامیله ای
به شیشه ضربه بزنن وشیشه رو بشکنن.
اونام شیشه رو شکسته بودن وچندتا بطری بنزین قل داده بودن تو مغازه وآتیشش زده بودن همه جا هم پراز لباس عروس وسریع آتیش گرفته بود.
خوشبختانه یه رهگذر متوجه شده بود وخبر داده بود وسریع خاموشش کرده بودن وبه بقیه مغازه هاسرایت نکرده بود ولی کل سرمایه رضا دود شده بود لباسای توی پستو هم دوده گرفته بودن وسیاه شده بودن وچون سفید بودن قابل تمیز کردن نبودن.وبه راحتی تمام سرمایه رضا دود شد ورفت هوا.
دوتاییشون خیلی ناراحت بودن وتکیه داده بودن به دیوار وزار میزدن آرام تند تند میگفت تو رو خدا ببخشید من شرمنده ام همش تقصیر منه.منو چه به ازدواج با تو،من باید با یه هم قماش خودمون ازدواج میکردم.یه بی همه چیزمثل بابام.گفتن مغازه رو آتیش میزنیما ولی باور نکردم گفتم فقط حرف مفت میزنن وکاری از این مفنگیا برنمیاد.
رضا انقدر ناراحت بود که هیچ جوابی نمیداد.حس میکردم خودشم فهمیده انتخابش اشتباه بوده.یه جور قهرمان بازی بود که باعث شد خیلی از لحاظ مادی ومعنوی آسیب ببینه.
اونشب بچه ها رو بردم خونمون ،هیچکدوم خواب به چشممون نرفت.هر کدوم یه گوشه زانوی غم بغل کرده بودیم ورفته بودیم تو فکر.
به بخت بد خودم لعنت می فرستادم که بعد از هر خوشی فوری باید یه ناخوشی برام جور میشد.
فرداش رضا رفت دنبال شکایت و...بهش گفتم یه وکیل خوب بگیر تا راه ورسمشو یادت بده که یکبار برا همیشه از دستشون خلاص بشی.
اونم همین کار رو کرد.اونزمانا مثل الان هر خونه ومغازه ای دوربین مدار بسته نداشت ولی از شانس خوبمون یه شرکت کشتیرانی تو اون خیابون بود که یه ساختمان مجلل داشت واونا دوربین داشتن وبا کمک اونا ودیدن فیلم اون ساعتی که آتیش سوزی شده بود پدر ارام وهمدستاش که یکیشون فوزیه نامادری آرام بود شناسایی شدن...
(شماهم مثل یگانه گاهی این حس رو دارین که انگار این چیزا رو قبلا دیدین یا حس میکنید بعد از این صحنه قراره یه اتفاقی بیفته؟)
#داستان_یگانه❤❤